دانلود تحقیق در مورد “زبان و اهمیت آن”
تعداد صفحات: ۹
فرمت: Word
فرمت فایل : ورد قابل ویرایش
تعداد صفحات: 40
چکیده:
آنجا سرزمین سرخپوستان بود و هنگامیکه یکی از چرخهای واگن ما شکست هیچ یک از همراهان ما در کاروان برای کمک توقف نکردند . آنها به راهشان ادامه دادند و من و پاپا را تک و تنها بدون هیچ کمکی با واگن چرخ شکسته ، در آن منطقه خطرناک که هر لحظه امکان یورش سرخپوستان وجود داشت ترک کردند .
چرخ چوبی واگن در یک چاله افتاده بود و احیاناً ترک برداشته بود و حالا از بخت بد آن ترک اینجا در قلمروی سرخپوستان چرخ واگن را شکسته بود و ما را در یک مخمصه واقعی قرار داده بود.
من داشتم یکی از پره های شبکه ای چرخ را که از رینگ چوبی شکسته شده ، بیرون زده بود بطرف داخل رینگ فشار می دادم و پاپا هم سعی میکرد دو سر شکسته رینگ را بهم نزدیک کند تا بتواند با چند بست فلزی دو سر رینگ شکسته را به هم متصل نماید و چرخ شکسته را موقتاً تعمیر کند و همچنین هر دوی ما می توانستیم بر طالع نحس خود لعنت بفرستیم که در این سرزمین وحشی بدجوری گرفتار شده بودیم .
بگلی ، کسی که پاپا در نخستین روزهای سفر به او کمک کرده بود چرخ واگنش را در منطقه (ایش هالو) از چاله دربیاورد و آنرا تعمیر کند ، اینک با وجود درک وضعیت ما توقف نکرده و بدون توجه به ما همراه دیگر اعضای کاروان به راه خود ادامه داده بود .
با اینکه خیلی از مردم این روز ها بدنبال فرصتی برای کمک به دیگران میگردند اما این گروه کاروانیان تمایل داشتند از رئیس کاروان که گروه آنان را هدایت می کرد در طی طریق راه صعبی که پیش رو داشتند تبعیت کنند .
رئیس کاروان مردی بلند قامت با اندامی ورزیده به نام کاپیتان بیگ جک مک گری خوانده می شد .
وقتی چرخ واگن ما شکست و کاروانیان هنوز ما را ترک نکرده بودند کسی از عقب سر ما را صدا کرد ما برگشتیم و دیدیم همین مک گری بود که ما را صدا می کرد . (بیگ جک) هیچ از پاپا خوشش نمیامد چون پاپا هیچگاه به او وقعی نمی گذاشت و همچنین اینکه پاپا بیش از اندازه با مادمازل (مری تی تام) عیاق شده بود و این مسئله را (بیگ جک) بهیچ وجه نمی توانست تحمل نماید .
آن سوار بلند قامت اسب سیاه خویش را به جنبش در آورد و به سوی ما
روان شده ما را از نظر گذراند ، ما در حالیکه سعی می کردیم چرخ شکسته واگن را از سر جایش در بیاوریم برگشته بودیم تا ببینیم چه کسی بسوی ما میاید و موقتاً قصد داشتیم چرخ را تعمیر نمائیم البته اگر می توانستیم .
- متاسفم تایلر ،اینجا سرزمین سرخپوستهاست فهمیدی چی گفتم ، ما بایست از این منطقه بگذریم بنابراین اصلاً نمی توانیم توقف کنیم البته ما در چشمه توقف کوتاهی خواهیم داشت و شما در آنجا می توانید به ما ملحق شوید . سپس او دهنه اسبش را کشید و سر اسبش را برگرداند و به تاخت از ما دور شد و هیچ کس دیگری در واگنها کلمه ای یا نگاهی بسوی ما معطوف نداشت که حاکی از آنکه آنها ما را دیده اند که در این منطقه خطرناک بر اثر چرخ شکستگی متوقف و زمینگیر شده ایم .
پاپا دیگر وقت بیشتری را تلف نکرد ، ابتدا او آنها را با حرکت سریعشان که ما را ترک می کردند از نظر گذراند ، سپس در حالیکه صورت کشیده و تیره شده اش را پایین میکشید رو به من کرد و گفت : پسر من برای خودم نگران نیستم بلکه برای تو دلواپسم پس هفت تیری که آنجاست بردار و اطراف را چهارچشمی بپا و هوای منو داشته باش تا چرخ را تعمیر کنم .
این راهی بود که می توانست به ما کمک بکند و پاپا اگر می توانست
چرخ را تعمیر کند ما بزودی راه میافتادیم و از معرکه میگریختیم . او یک واگنساز ماهر و حرفه ای بود و در صنعت چرخسازی واگنها نیز تبحر خاصی داشت به طوری که آنجا در مشرق همه کارهای واگن سازی خویش را به او واگذار می کردند .
او سخت کار می کرد و منهم چشمهایم را باز نگه داشته بودم ، اما آنچه دیده می شد بسیار ریز و کوچک بود و مراقبت از همه آن چیزهای کوچک مشکل بود . یک دشت بزرگ با سبزه های گرد روی بلند قامت و پیچهای منظم درختچه های گلدار از نظر بیننده ای موشکاف می گذشت ، اینجا و آنجا انبوهی از نی های جنگلی به چشم می خورد که البته من داخل آنها را نمیتوانستم ببینم . وزش ملایم باد علفهای بلند قامت را در هم می ریخت و دسته های نامنظم سبزه ها خم می شد و به حال نیم دایره بر روی هم ریخته می شد درست مثل حرکت امواج دریا که در دریا به جنبش در میایند و آب نیلگون دریا را بر ساحل میریزند . در تغییر وزش باد و تابش نور زرفام خورشید رنگ علفزارها از سبز سیر به رنگ خاکستری تیره تبدیل می گشت . بالای سرما آسمان آبی گسترده شده بود با فقط چند ابر تنبل که در آن مانند اسبان سفیدی که سواری می کنند این سو و آن سو می رفتند .
ما یک واگن سرپوشیده با چرخهای پهن از نوع کانستگای خوبش را داشتیم و شش راس گاو نر که آنرا می کشیدند ، ما دو اسب و دو زین هم داشتیم که آنها را به انتهای واگن بسته بودیم . محتویات داخل واگن مقداری از ابزارآلات پاپا مقدار متنابهی آذوقه و توشه راه و یک جفت تخت حصیر بافت بود و به جزء چند اسباب خرده ریز دیگر مثل تصویر نقاشی شده ماما که پاپا آن را نزد خود نگهداشته بود چیز دیگری نداشتیم .
پاپا یک جفت تفنگ لوله کوتاه سبک نیمه اتوماتیک موسوم به جوسلاین را پیش از آنکه کانزاس را ترک نمائیم تهیه کرده بود و علاوه بر آن هر یک از ما یک قبضه هفت تیر شاک مک لاناهن 36 کالیبری را نیز برای خود حمل میکردیم . طبق گفته مک گری اینجا سرزمین سرخپوستها بود . هنوز دو هفته نگذشته که سرخپوستان به واگن جا مانده ای شبیخون زده بودند آن واگن از واگن ما کوچکتر بود و آن وحشیها چهار مرد و یک زن را کشته بودند و دوباره آنان در چند مایلی راه غرب به واگن دیگری حمله کرده بودند و این بار 6 مرد را کشته بودند .
فرمت فایل: ورد قابل ویرایش
تعداد صفحات: 11
خلاصه مقاله گفتن حکایت دلگفتن حکایت دل
1-درست ! خیلی عصبی، خیلی وحشتناک عصبانی من خواهم شد و هستم ،اما چرا شما می خواهید بگویید که من دیوانه هستم؟
بیمار چشمهایم تند است، مختل کننده نیست، خسته کننده نیست. در با همه حالتها (حس) از شنیدنیهای بحران است.
من شنیده بودم همه چیزها در بهشت و در زمین من چیزهای زیادی در جهنم شنیده ام. چگونه من دیوانه هستم ؟ هر کن! چگونه به سلامتی-چگونه به آرامی من می توانم به شما کل داستان را بگویم.
2-این غیرممکن است که از اول چگونه بگویم، نظر بدست آمده مغزم است، اما یکبار حامله شدم،آن شب من در روز و شب بود. هیچ هدفی وجود نداشت . هوس وجود نداشت . من پیرمرد دوست داشتم. او هرگز به من بی احترامی نمی کرد. او هرگز توهین به من نکرد. برای طلایش من هیچ آرزویی نداشتم. من فکر می کردم آن چشمش است بعد ان بود! او چشمی از یک گرکس-یک چشم آبی کمرنگ ،یک فیلم بالای آن داشت. هر وقت آن روی من می افتاد، خونم سرد جاری می شد، بنابراین بوسیه درجه بندی خیلی بتدریج –من ذهنم را آماده زندگی با آن پیرمرد می کردم و بنابراین خودم از چشم برای همیشه خلاص کردم.
3-حالا این نکته است .شما خیال می کنید من دیوانه هستم. مرد دیوانه هیچ چیزی نمی داند. اما شما باید مرا ببنید. شما باید ببنید چگونه عاقلانه من پیش می روم – با چه احتیاطی- با چه پیشرنگری- با چه وانمودی من می خواهم کار کنم. من هرگز مهربانتر از پیرمرد در طول یک هفته قبل از اینکه بکشم او را نبودم.و هر شب ، حدود نیمه شب من درش را قفل کردم و باز گردم آن را –ان او سپس وقتی من به اندازه سرم در را باز کردم و من فانوس را خاموش کردم.
همه بستند ، بستند، بنابراین هیچ نوری وجود نداشت. وسپس من به سرم فشار آوردم. او ، شما خواهید خندید و ببنید چگونه به حیله بازی من بر آن ضربه زدم. من آهسته حرکت کردم خیلی خیلی آهسته ، که حتی ممکن نبود خواب آن پیرمرد رامختل کند. آن برای من یک ساعت گرفته بود. تا حالا من میتوانستم ببینمش او در تختش خوابیده بود. ها ، آیا مرد دیوانه عاقل خواهد شد؟چه موقع سرم در اتاق خوب بود. اوه- با احتیاط- با احتیاط من نبودم، آن فقط لاغر تنهایی که پرتوروی چشم کرکسی افتاده است. من برای هفت شب طولانی –در شب فقط در نیمه شب- اما من فهمیدم چشم همیشه بسته است و آن غیرممکن بود که کار کند برای آن نبود که پیرمرد کسی که مرامی رنجاند اما چشمهای شیطانی اش